جدول جو
جدول جو

معنی صف شکن - جستجوی لغت در جدول جو

صف شکن
صفدر، کنایه از دلیر، دلاور
تصویری از صف شکن
تصویر صف شکن
فرهنگ فارسی عمید
صف شکن
(آبْ، بَ)
شکننده صف. برهم زنندۀ صف دشمن. دلیر. شجاع:
خلق پرسیدند کای عم رسول
ای هژبر صف شکن شاه فحول.
مولوی.
شاه شمشادقدان خسرو شیرین دهنان
که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان.
حافظ.
گفت ما تو را در این میدان صفدر تصور کرده بودیم تو صف شکن بوده ای. (انیس الطالبین بخاری نسخۀ خطی مؤلف). قارن که حاکم اهواز بود با سپاه صف شکن بمدد هرمز می آمد. (روضهالصفا). رجوع به صف و صف شکستن شود
لغت نامه دهخدا
صف شکن
در هم شکستن صف
تصویری از صف شکن
تصویر صف شکن
فرهنگ لغت هوشیار
صف شکن
خطشکن، جنگاور، جنگجو، دلیر، رزمنده، سلحشور، شجاع، صفدر، مبارز
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صف زدن
تصویر صف زدن
در یک ردیف قرار گرفتن، صف کشیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دل شکن
تصویر دل شکن
دل شکننده، آنکه دل دیگری را بشکند و او را ناامید و آزرده سازد
فرهنگ فارسی عمید
لاستیک مخصوص با میخ های فولادی کوتاه که برای حرکت خودرو در جاده های برفی و یخبندان به چرخ های آن وصل می شود، در ورزش وسیله ای با تعدادی خار در کف آنکه به کفش کوهنوردی برای جلوگیری از لغزش متصل می شود، نوعی کشتی با سپرهایی برای شکستن یخ که در میان یخ و دریاهای منجمد حرکت می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صفراشکن
تصویر صفراشکن
صفرابر، آنچه صفرا را کم می کند، برندۀ صفرا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صرف شدن
تصویر صرف شدن
به کار رفتن، مصرف شدن
خرج شدن، سپری شدن، برای مثال بیا تا به از زندگانی به دستت / چه افتاد تا صرف شد زندگانی (سعدی۲ - ۵۹۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کفش کن
تصویر کفش کن
جایی که در آن کفش ها را از پا درآورند
فرهنگ فارسی عمید
(اَ زَ دَ / دِ)
آنکه حق را انکار کند. آنکه حق را پایمال کند
لغت نامه دهخدا
(هََ دَ / دِ)
که بت شکند. که بتها را براندازد. بت شکننده و خراب کننده بتخانه و زایل کننده بت پرستی. کسی که بت می شکند. (ناظم الاطباء) :
بنمای بما که ما چه نامیم
وز بتگر و بت شکن کدامیم ؟
نظامی.
با منت خطاست هم نشستی
من بت شکن و تو بت پرستی.
نظامی.
بت شکن بوده است اصل اصل ما
چون خلیل حق و جملۀ انبیا.
مولوی.
از نصیحتهای تو کر بوده ام
بت شکن دعوی و بتگر بوده ام.
مولوی.
بت شکن باش تا که چست شوی
بت رها کن که تندرست شوی.
اوحدی.
من بت شکنم نه بت فروشم.
؟
- ابراهیم بت شکن، کنایه از ابراهیم خلیل اﷲ است.
- محمود بت شکن، کنایه از سلطان محمود غزنوی فاتح برخی نواحی هند و از آن جمله سومنات و شکننده بتهای آن بت خانه است:
محمودوار بت شکن هندخوانش از آنک
تاراج هند آز کند لشکر سخاش.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(پَ خوَرْ / خُرْ دَ / دِ)
دشمن کش. فاتح. غالب. دشمن از بین برنده. خصم افکن:
چو جام گیرد بدره ده است و بنده نواز
چو تیغ گیرد گردافکن است و خصم شکن.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(صَ شِ / شَ کَ)
عمل صف شکن. رجوع به صف و صف شکن و صف شکستن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از خصم شکن
تصویر خصم شکن
فاتح، غالب، دشمن شکن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صفت شکن
تصویر صفت شکن
آنکه آثار صفات را از خود محو کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صف شکنی
تصویر صف شکنی
حالت و کیفیت صف شکن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یخ شکن
تصویر یخ شکن
نوعی چکش یا تیشه با نوک تیز برای شکستن یخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کفش کن
تصویر کفش کن
جایی که در آن کفشها را از پا در آورند و آنجا گذارند: (در کفش کن اطاق بزرگ آهو خانم وزن چادر سفید با شرم حضور و نزاکت دو نا شناس تازه بهم رسیده با هم سلام و علیک و احوالپرسی کردند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صفرا شکن
تصویر صفرا شکن
زردابه بر غذا یا داروی زایل کننده صفرا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صنم شکن
تصویر صنم شکن
شکننده بت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کا شکن
تصویر کا شکن
نوعی حلوا: (بر افراختند از قفایش چو باد ز کا شکن سنجق عدل و داد) (بسحاق اطعمه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پر شکن
تصویر پر شکن
پرچین پرشکنج پر آژنگ پر انجوغ مجعد، پر غم و اندوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل شکن
تصویر دل شکن
آنکه دل دیکران را میشکند دلشکن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حق شکن
تصویر حق شکن
آنکه حق را انکار کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صرف شدن
تصویر صرف شدن
بکار رفتن، هزینه شدن، خرج شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صف زدن
تصویر صف زدن
صف کشیدن رده بستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صف شکستن
تصویر صف شکستن
پراکنده کردن صف (دشمن) در هم شکستن رده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صف نشین
تصویر صف نشین
مهمان، محفلی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صفت شکنی
تصویر صفت شکنی
زاب زدایی محو آثار صفات از خود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صفراشکن
تصویر صفراشکن
((~. ش کَ))
غذا یا داروی زایل کننده صفرا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صف شکستن
تصویر صف شکستن
((~. ش کَ تَ))
پراکنده کردن صف (دشمن)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صف زدن
تصویر صف زدن
((صَ. زَ دَ))
صف کشیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صرف شدن
تصویر صرف شدن
((صَ شُ دَ))
به کار رفتن، مصرف شدن، طی شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یخ شکن
تصویر یخ شکن
((~. ش کَ))
شکننده یخ. چکشی که بدان قالب یخ را شکنند، کشتی ای که بدان قطعات بزرگ یخ اقیانوس های منجمد را شکنند تا رفت و آمد کشتی ها در آن ممکن شود
فرهنگ فارسی معین